امروز کمی دلتنگ تر از همیشه می نویسم...
کمی با بغض بیشتر،
کمی خسته تر و کمی ...
بگذریم اینجا حال همه ما خوب است اما این فقط ظاهر قضیه است، گوشه ای از دل همه ما آدم های به ظاهر حال خوب یک گمشده فریادش گوش دل را کر می کند...
اینجا نبودن هایی سوزش لا به لای پاییزی که همچنان پر است از تابستان، کنج دل را می لرزاند...
اینجا یک مشت حرف های کوچک و درشت تلنبار شده روی قفسه سینه و نفس کمی سخت راهش را پیدا می کند و می رسد به دم و بازدمی که خسته است...
من می دانم باید چه کنم تا تمام کنم این حال عجیب دل را....
باید دست بی قراری ها و بی تابی های دل را بگیرم و بروم پیش رفقایی که همیشه هوایم را داشتند و دارند و هستند کنارم....
رفقایی که من را همینطور که هستم پذیرفته ام... رفقایی که حال دلشان همیشه با من یک جور است...
چطور بی خیال شما شوم وقتی خیلی ها بی خیال خیالم شدند؟!
من شما را جور دیگری دوست دارم...
طوری شبیه هیچ کس....
می مانم...
دعا کنید بمانم... رفقای شهیدم..
فرزانه فرجی